۱۳۸۹ فروردین ۳, سه‌شنبه

هرروزتان نوروز نوروزتان پیروز


کهن دیارا

كهن ديارا! ديار يارا! دل از تو كندم ولى ندانم،
كه گر گريزم كجا گريزم؟ و گر بمانم كجا بمانم؟
نه پاى رفتن، نه تاب ماندن، چگونه گويم درخت خشكم؟
عجب نباشد اگر تبرزن، طمع ببندد در استخوانم!
در اين جهنم، گل بهشتى، چگونه رويد؟ چگونه بويد؟
من اى بهاران، ز ابر نيسان، چه بهره گيرم كه خود خزانم؟
به حكم يزدان شكوه پيرى مرا نشايد، مرا نزيبد!
چرا كه پنهان به حرف شيطان سپرده‌ام دل كه نوجوانم!
صداى حق را سكوت باطل در آن دل شب چنان فرو كشت،
كه تا قيامت در اين مصيبت گلو فشارد غم نهانم!
كبوتران را به گاه رفتن سر نشستن به بام من نيست،
كه تا پيامى به خط جانان ز پاى آنان فرو ستانم!
سفينه دل نشسته در گل، چراغ ساحل نمى‌درخشد
در اين سياهى سپيده‌اى كو؟ كه چشم حسرت در او نشانم
الا خدايا! گره گشايا! به چاره‌جويى مرا مدد كن!
بود كه بر خود درى گشايم، غم درون را برون كشانم
چنان سراپا شب سيه را، به چنگ و دندان، درآورم پوست،
كه صبح عريان به خون نشيند، بر آستانم، در آسمانم!
كهن ديارا! ديار يارا! به عزم رفتن دل از تو كندم،
ولى جز اينجا وطن گزيدن، نمى‌توانم! نمى‌توانم!
كه گر گريزم كجا گريزم وگر بمانم كجا بمانم
كهن ديارا كهن ديارا
ديار يارا ديار يارا
دل از تو كندم ولى ندانم
كه گر گريزم كجا گريزم وگر بمانم كجا بمانم
نه پاى رفتن نه تاب ماندن چگونه گويم درخت خشكم
عجب نباشد اگر تبرزن طمع ببندد در استخوانم
دراين جهنم گل بهشتى چگونه رويد چگونه بويد
من اى بهاران ز ابر نيسان چه بهره گيرم كه خود خزانم
كهن ديارا كهن ديارا
ديار يارا ديار يارا
دل از تو كندم ولى ندانم ولى ندانم
كه گر گريزم كجا گريزم و گر بمانم كجا بمانم
صداى حق را سكوت باطل در آن دل شب چنان فروكشت
كه تا قيامت دراين مصيبت گلو فشارد غم نهانم
كبوتران را به گاه رفتن سر نشستن به بام من نيست
كه تا پيامى به خط جانان ز پاى آنان فرو ستانم
ز پاى آنان فرو ستانم
كهن ديارا كهن ديارا
ديار يارا ديار يارا
دل از تو كندم ولى ندانم
كه گر گريزم كجا گريزم وگر بمانم كجا بمانم
آه اى ديار دور، اى سرزمين كودكى من
خورشيد سرد مغرب برمن حرام باد تا آفتاب توست در آفاق باورم
اى خاك يادگار اى لوح جاودانه ايام
اى پاك اى زلال تر از آب و آينه
من نقش خويش را همه‌جا در تو ديده‌ام
تا چشم بر تو دارم در خويش ننگرم
اى خاك زرنگار، اى بام لاجوردى تاريخ
فانوس ياد توست كه در خوابهاى من زير رواق غربت همواره روشن است
برق خيال توست كه گاه گريستن در بامداد ابرى من پرتو افكن است
اينجا هميشه روشنى توست رهبرم
اى زادگاه مهر اى جلوه‌گاه آتش زرتشت
شب گرچه در مقابل من ايستاده است
چشمانم از بلندى طالع به سوى توست
وز پشت قله‌هاى مه آلوده زمين
در آسمان صبح تو پيداست اخترم

اى ملك بى‌غرور اى مرز و بوم پير جوان بختى اى آشيان كهنه سيمرغ
يك روز ناگهان چون چشم من ز پنجره افتد بر آسمان
مى‌بينم آفتاب تورا در برابرم
سفينه دل نشسته در گل
چراغ ساحل نمى‌درخشد
نمى‌درخشد، نمى‌درخشد
در اين سياهى سپيده‌اى كو كه چشم حسرت در او نشانم
سپده‌اى كو، سپيده‌اى كو
الا خدايا گره گشايا به چاره جويى مرا مدد كن
الا خدايا، الا خدايا
بود كه بر خود درى گشايم غم درون را برون كشانم
چنان سراپا شب سيه را به چنگ و دندان در‌آورم پوست
كه صبح عريان به خون نشيند بر آستانم در آسمانم
چنان سراپا شب سيه را به چنگ و دندان در‌آورم پوست
كه صبح عريان به خون نشيند بر آستانم در آسمانم
كهن ديارا كهن ديارا
ديار يارا ديار يارا
به عزم رفتن دل از تو كندم
ولى جز اينجا وطن گزيدن نمى‌توانم، نمى‌توانم
نمى‌توانم، نمى‌توانم



مانلی : روز

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر