پنجره ام !
به نام هستی بخش
نسیم بامدادی از پنجره اتاق چشمانم را با نوازش گشود.
پاییزچهل سالگی دفترم را ورق می زند و برگهای زرد و سرخ و نارنجی خود را ،
آماده نشستن آدم برفی می گسترد .
حرکت اتومبیل ها در بزرگراه طلوع روز کاری را می چرخاند . پدرومادرم برای عبادت روزانه برمی خیزند.
ناتوانی جسم خود را با افکاری پویا در بر دارم .
خانواده ام را دوست دارم و جامعه را .
جامعه ای که جسم وجانم را برای او فدا کردم اما او هیچ پاداشی ،یادی از من نکرد .
به نام هستی بخش
نسیم بامدادی از پنجره اتاق چشمانم را با نوازش گشود.
پاییزچهل سالگی دفترم را ورق می زند و برگهای زرد و سرخ و نارنجی خود را ،
آماده نشستن آدم برفی می گسترد .
حرکت اتومبیل ها در بزرگراه طلوع روز کاری را می چرخاند . پدرومادرم برای عبادت روزانه برمی خیزند.
ناتوانی جسم خود را با افکاری پویا در بر دارم .
خانواده ام را دوست دارم و جامعه را .
جامعه ای که جسم وجانم را برای او فدا کردم اما او هیچ پاداشی ،یادی از من نکرد .
پروردگارا ! تویی تنها یار ، تویی تنها یاورم . دلم را در مه آتشی خود شعله ور ساز.
با بارش سفید برف روحم را سلامت نگه دار .
یادی از جوانی
وقتی نقاشی می کشیدم عشق را ، او با لبخندش مژده ای برایم بود ، زمانی که به نوشتن پرداختم، دریا را بر دفترم به تلاطم وا می داشتم . اما نمایش زندگی در تصویر کانال یک طور دیگری است .
پنجره ام روبه حیاط و بزرگراه گشوده است و من به امید بهاری خجسته .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر